بیقرار

آخرین مطالب

به احترام دلش...

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۱۱ ق.ظ

تنها شده بود و تنهایی با طعم گس را با حکایت های تلخ و شیرینش تجربه می کرد، (زبان تنهایی را خوب بلد بود)...غرقش شده بود و در عین سختی هایش دوستش داشت، چون جنسش خیلی جور دیگری بود، این تفاوت حالش را در بدحالی صفایی می داد. هدف بلند و سر سیز بود و انتهایش شادی دل او..

در این حین انرژی مثبتی دریافت نمی کرد تا عاشقانه  ادامه دهد اما ایستاده بود و داشت درونش بزرگ می شد، یاد می گرفت، و یاد گرفتن را دوست داشت، گاهی با دیوارهایی جلویش که ساخته نزدیک ترین ها!! هم بود مواجه می شد، به آن کوبیده می شد، آسیب می دیدو با سرو صورت زخمی بازمی گشت، اما...اگر جبهه مقابل دشمن بود چه اتفاقی می افتاد نمی دانم...

بعضی  فکر می کردند یک بعدی است، یا خیلی کوچک تر از این حرفهاست و برای  قدو قواره اش گنده است...

هیچ ادعایی نداشت نمی دانست چرا اطرافیان توهم داشتند...

در عین بی هویتی نمی توانست رهایش کند، زخم می خورد اما ایستاده بود..  

تفکر آدمها، رفتارهای عجیب و غریبشان، دردهایی که می دید از کجاست، دردمندش کرده بود، حکایتها  گاهی خسته اش می کرد ولی از پا نمی افتاد، وقتی هم ذره ای بیانش می کرد برداشت می شد که شاید به درد این وسعت نمی خورد...

قبل ترها با یک توسل لطف برادران آسمانی شامل شده بود و مسیر را ترسیم کرده بودندو باز....

بعد از این زخمها و داغی که تازه تجربه اش کرده بود، تلاشی برای ترمیم حال و روزش نمی دید، انگار تجربه اش برگی بود بر سر آبشار!

یاد گرفته بود مراقب خطای تفکر باشد،

اما

خودش که هیچ تمام تجربیاتش در مقابل یک چیز قرار گرفته بود اگر این را درون خودت حل کنی بمان!!!!!

اصلا  مهم چیز دیگری بود! تو خودت را تطبیق بده....

برای ماندنش هرچه دنبال دلیل می گشت، با آتش دل مواجه می شد... حالا باید چیزهایی که برایش ارزشمند بود کنار می گذاشت.....

حالا هم دیگر عزیزی نبود که یک سلامش گرمی بخش جانش باشد، به امیدحضورش بگوید ادامه همان راه با همه سختی هایش یاعلی....

انگار باید سنگر را عوض می کرد...

درونش تکه تکه بود و زخمی، جای ترمیم آن گفته بودند اگر فلان مسئله  را با خودت حل کردی بمان... عجب!!

آخر مگر دردش این قدر سطحی بود، بلکه عمیق بود و برای تنفسی مجدد نیاز به همدردی و وفهمیده شدن داشت، حرفهایش فهمیده نمی شد... شاید بلد نبود واضح تر از این بگوید که برداشت دیگری نشود...

دردمندیش  اجازه تصمیم سریع نمی داد، دلش می سوخت نمی توانست ابتر رهایش کند، هم به حال خودش هم به حال آن، خواسته بود یک قدم تخصصی تر عمل کند اما...   اما گفتند اگر این را حل کردی بمان، خدایاااااااا ............

همین؟!!!!

عزتش زیر منگه رفته بود...

جلوی چشمانش امروز می گفتند خودتان باید بروید دنبال فلان کار،به آدمهایی که کیلومترشان صفر بود، او خیلی زودتر از اینها به این رسیده بود و این را می خواست اما قبل تر غیر مستقیم به او فهماندند که الان وقتش نیست جایش برای این کار برایش الان نیست .... !! درد داشت...

خدا کمک کند

در راستای این تفکر، تفکری دیگر بود که کمی چیزهایی بلد بود و استفاده از تجربیاتش برای آنان ارزش داشت ...

تا آخرین لحظه تلاش خود را کرد که اشتباه نکند، هم به نفع خود هم به نفع آن،

حرف دلش را کرد درون اتاق و منطقا به مسئله نگاه کرد، خوب و بدش را... بیچاره حرف دل که  خود را به در و دیوار می کوبید!

تصمیمش به سمتی می رفت که هزار و یک حرف و حدیث داشت،و باید به جان می خریدش........

آخر در عین ناباوری دل، به تصمیم رسید، یکی از کفه های ترازو هی سنگینی می کرد. با این وضع باید خیلی از چیزهایی که برایش ارزشمند بود کنار می گذاشت آسان نبود...و تغییر سنگر دوباره درگیر مسائلی می کردش که تجربه اش کرده بود، آزارش می داد، و دوستش نداشت...

میدان جهادی دوباره...  

 تصمیم گرفتن اصولا هزینه دارد مخصوصا کنار گذاشتن خوبی های چیز دیگر که باید ازآن بگذری که برایت ارزشمند هم باشد دیگر واویلاست

غصه خورد که انسان یعنی چه؟!  غصه خورد که باید دانسته هایش را نصفه رها کندهر چند جای عمل کردن دارد..غصه خورد که تجربه اش اینقدر مهم نبود، خودش تلاش کرده بود جور دیگر تعریفش کند که کمک باشد و عزتی برای آن اما ساختار مسخره انگار قدش بلندتر از انسان بود، گفتند فقط تجربه و کمکش تا دو ماه و بعدش دیگر نیازی نیست!! دیگر حسابی غصه خورد... آن هم اعلام کمک دادن با اشتیاق خود با این برخورد مواجه شد...

مجبور بود بر اساس شرایطش تصمیم بگیرد، عزت نفس هم چیز کمی نبود که نشانه رفته بود..

بعد از تصمیم  با داغ دل و حرفهایش که تکراری به نظر میرسید، غصه خورد که عزیزی برداشتش این بود از سر ندیدنها... او دلش گرفته بود از تفکرها...از له شدن عزت...از .... او فکر کرد که آخر چه عددی در این مسئله است که بخواهد دیگری را متوجه کند، آخر با برای خدا کار کردن و شخصیت او سنخیتی نداشت..

دیگر خسته بود..

به خدا سپرد....

 پپشپ

حواسمان باشد عزت یک انسان را ناخواسته نشانه نرویم....

الهی شکر که   "فان العزه لله جمیعا"


* * * * * * *

پی نوشت:

شاید برای یک دوست...

  • بی قرار

نظرات  (۱)

#متفکرانه

راستی هیبت جدید وبلاگ زیباست:)
پاسخ:
سلام بزرگوار
ممنون که سرزدید
منظور این بود که نوشته ایجاد تفکر کرد یا ... ؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی