بیقرار

آخرین مطالب
۲۹
شهریور

تنها شده بود و تنهایی با طعم گس را با حکایت های تلخ و شیرینش تجربه می کرد، (زبان تنهایی را خوب بلد بود)...غرقش شده بود و در عین سختی هایش دوستش داشت، چون جنسش خیلی جور دیگری بود، این تفاوت حالش را در بدحالی صفایی می داد. هدف بلند و سر سیز بود و انتهایش شادی دل او..

در این حین انرژی مثبتی دریافت نمی کرد تا عاشقانه  ادامه دهد اما ایستاده بود و داشت درونش بزرگ می شد، یاد می گرفت، و یاد گرفتن را دوست داشت، گاهی با دیوارهایی جلویش که ساخته نزدیک ترین ها!! هم بود مواجه می شد، به آن کوبیده می شد، آسیب می دیدو با سرو صورت زخمی بازمی گشت، اما...اگر جبهه مقابل دشمن بود چه اتفاقی می افتاد نمی دانم...

بعضی  فکر می کردند یک بعدی است، یا خیلی کوچک تر از این حرفهاست و برای  قدو قواره اش گنده است...

هیچ ادعایی نداشت نمی دانست چرا اطرافیان توهم داشتند...

در عین بی هویتی نمی توانست رهایش کند، زخم می خورد اما ایستاده بود..  

تفکر آدمها، رفتارهای عجیب و غریبشان، دردهایی که می دید از کجاست، دردمندش کرده بود، حکایتها  گاهی خسته اش می کرد ولی از پا نمی افتاد، وقتی هم ذره ای بیانش می کرد برداشت می شد که شاید به درد این وسعت نمی خورد...

قبل ترها با یک توسل لطف برادران آسمانی شامل شده بود و مسیر را ترسیم کرده بودندو باز....

بعد از این زخمها و داغی که تازه تجربه اش کرده بود، تلاشی برای ترمیم حال و روزش نمی دید، انگار تجربه اش برگی بود بر سر آبشار!

یاد گرفته بود مراقب خطای تفکر باشد،

اما

خودش که هیچ تمام تجربیاتش در مقابل یک چیز قرار گرفته بود اگر این را درون خودت حل کنی بمان!!!!!

اصلا  مهم چیز دیگری بود! تو خودت را تطبیق بده....

برای ماندنش هرچه دنبال دلیل می گشت، با آتش دل مواجه می شد... حالا باید چیزهایی که برایش ارزشمند بود کنار می گذاشت.....

حالا هم دیگر عزیزی نبود که یک سلامش گرمی بخش جانش باشد، به امیدحضورش بگوید ادامه همان راه با همه سختی هایش یاعلی....

انگار باید سنگر را عوض می کرد...

درونش تکه تکه بود و زخمی، جای ترمیم آن گفته بودند اگر فلان مسئله  را با خودت حل کردی بمان... عجب!!

آخر مگر دردش این قدر سطحی بود، بلکه عمیق بود و برای تنفسی مجدد نیاز به همدردی و وفهمیده شدن داشت، حرفهایش فهمیده نمی شد... شاید بلد نبود واضح تر از این بگوید که برداشت دیگری نشود...

دردمندیش  اجازه تصمیم سریع نمی داد، دلش می سوخت نمی توانست ابتر رهایش کند، هم به حال خودش هم به حال آن، خواسته بود یک قدم تخصصی تر عمل کند اما...   اما گفتند اگر این را حل کردی بمان، خدایاااااااا ............

همین؟!!!!

عزتش زیر منگه رفته بود...

جلوی چشمانش امروز می گفتند خودتان باید بروید دنبال فلان کار،به آدمهایی که کیلومترشان صفر بود، او خیلی زودتر از اینها به این رسیده بود و این را می خواست اما قبل تر غیر مستقیم به او فهماندند که الان وقتش نیست جایش برای این کار برایش الان نیست .... !! درد داشت...

خدا کمک کند

در راستای این تفکر، تفکری دیگر بود که کمی چیزهایی بلد بود و استفاده از تجربیاتش برای آنان ارزش داشت ...

تا آخرین لحظه تلاش خود را کرد که اشتباه نکند، هم به نفع خود هم به نفع آن،

حرف دلش را کرد درون اتاق و منطقا به مسئله نگاه کرد، خوب و بدش را... بیچاره حرف دل که  خود را به در و دیوار می کوبید!

تصمیمش به سمتی می رفت که هزار و یک حرف و حدیث داشت،و باید به جان می خریدش........

آخر در عین ناباوری دل، به تصمیم رسید، یکی از کفه های ترازو هی سنگینی می کرد. با این وضع باید خیلی از چیزهایی که برایش ارزشمند بود کنار می گذاشت آسان نبود...و تغییر سنگر دوباره درگیر مسائلی می کردش که تجربه اش کرده بود، آزارش می داد، و دوستش نداشت...

میدان جهادی دوباره...  

 تصمیم گرفتن اصولا هزینه دارد مخصوصا کنار گذاشتن خوبی های چیز دیگر که باید ازآن بگذری که برایت ارزشمند هم باشد دیگر واویلاست

غصه خورد که انسان یعنی چه؟!  غصه خورد که باید دانسته هایش را نصفه رها کندهر چند جای عمل کردن دارد..غصه خورد که تجربه اش اینقدر مهم نبود، خودش تلاش کرده بود جور دیگر تعریفش کند که کمک باشد و عزتی برای آن اما ساختار مسخره انگار قدش بلندتر از انسان بود، گفتند فقط تجربه و کمکش تا دو ماه و بعدش دیگر نیازی نیست!! دیگر حسابی غصه خورد... آن هم اعلام کمک دادن با اشتیاق خود با این برخورد مواجه شد...

مجبور بود بر اساس شرایطش تصمیم بگیرد، عزت نفس هم چیز کمی نبود که نشانه رفته بود..

بعد از تصمیم  با داغ دل و حرفهایش که تکراری به نظر میرسید، غصه خورد که عزیزی برداشتش این بود از سر ندیدنها... او دلش گرفته بود از تفکرها...از له شدن عزت...از .... او فکر کرد که آخر چه عددی در این مسئله است که بخواهد دیگری را متوجه کند، آخر با برای خدا کار کردن و شخصیت او سنخیتی نداشت..

دیگر خسته بود..

به خدا سپرد....

 پپشپ

حواسمان باشد عزت یک انسان را ناخواسته نشانه نرویم....

الهی شکر که   "فان العزه لله جمیعا"


* * * * * * *

پی نوشت:

شاید برای یک دوست...

  • بی قرار
۱۸
شهریور

اولین تولد بی تو......

سرد است می دانی...

من با تو معنا گرفته ام...

مگر دلی از جنس تو و بودن آن گرمی لحظه ای ایجاد کند...

صدایت را دلتنگم

شانه هایت را محتاجم

با آن زخمهای دردناک دست مهربانت صورتم را نوازش کن، آنها را بر روی قلبم بگذار...

بغضهایم بی صدا به هق هق افتاده اند، تو را به خدا فکری کن دارد طوفان به پا می کند....



  • بی قرار
۱۶
شهریور

یاد برادارن نورانیمان بخیر، همان بچه های محله همیشگی من و تو، نه دیروز و امروز و فردا که تا همیشه این زمین خاکی... همان ها که مرگشان را با مدیریت زندگی و روح و فکر و عملشان به گزینه شهادت رساندند... و خدا بهترین مرگ را برایشان برگزید....همان مردان مردی که با رفتن سبزشان تلنگری ناب به من و تو زدند، همان الگوهای همیشه تاریخ نه فقط برای من و توی ایرانی، نه فقط برای من و توی مسلمان، که الگوی همیشه تاریخ بشریت برای هر کس و هر چیز در این تنگ دنیای عجیب





 وحالا بچه های محله امروز من و تو...

دنیای وارونه ای که بیشتر از قبل دارد نشان می دهد که گاهی بچه های دوست داشتنی خاکی محله و مسجد همان بچه محل های صاف و ساده و عزیز از خیلی از آشنایان نسبی و سببی و دوستان مدعی، به تو  نزدیک ترند...

در سخت ترین شرایطی که برای تو پیش آمده، حواسشان هست....

همانانی که نشانی از برادران و خواهران آن زمان دارند...

خاکیه خاکی و بی ریا... از بودنشان لذت می بری... از صافی و پاکی دلشان... از روح بلندشان... برادری و خواهریشان... الهی شکر هنوز هستند بچه های باصفا، در این وانفسای دنیا و قحطی انسانیت... هنوز امیدی هست، گمنام ترین ها بهترین ها می شوند...


 

*********************************************************************

پی نوشت:

نوشتم تا ابد ثبت بماند، به یاد برادری قایبزرگواری که در لحظات سخت و هنگامبزرگواران و به خصوص بزرگواری که تا ابد عمل خیرش در خاطرم خواهد ماند که در حال روزه و در سخت ترین شرایطمان ماند، با زبان روزه و حال بدمان سرو صورت و پای برادر را می شست، زمین را خنک می کرد تا با تمام وجودش همدردی حقیقی را عملی نشانمان دهد...

به یاد خواهران بزرگوار به ویژه خواهران گرامی ای که در سخت ترین شرایطمان کنارمان ماندند تا آراممان کنند.. تا خدا نشانمان دهد که هنوز هستند انسانهای خاکی ای که آوازه یشان در آسمان است و در زمین خاکی گمناند...

  • بی قرار
۲۳
مرداد

هنوز یادم هست استاد بزرگوار می گفت:

انا لله و انا الیه راجعون

   ما مال خداییم...

دو سال پیش، دو سه روز بود پدربزرگ به رحمت خدا رفته بود(خدایش بیامرزد، امروز سالگردش بود)، در این میان این روزیم شد که ما از خداییم نه، ما مال خداییم ...

و حالا

24 / 4/ 94 تلخ تلخ..

در شرایطی می نویسم که

هنوز بعد از رفتنت ای عزیزترین توان نوشتن را آنگونه که باید پیدا نکرده ام... انگار نرفتی که بازنگردی، رفتی تا حال و هوایی در سختی ها و طوفان های زیاد و تند و تیز روزگار، عوض کنی و برگردی...تا تلاطم ها کمی آرام بگیرد و...و حالا بگو چگونه باور کنم نیامدنت را........

·         هنوز در باورم نمی گنجد که بعد از این همه سختی و امیدی که داشتیم تو را دیگر درکنارمان نداشته باشیم..

·         در باورم نمی گنجد وقتی به دلیل نبودنت بگویند خدا رحمتش کند یا اول اسمت را مرحوم بگذارند، یا... ، می دانی، باورش سخت است، اذیت می شوم..

سخت بود وقتی دو صبح زود پشت هم از بیمارستان و در حالی که در ای سی یو که برایم از زندان دشمن تلخ تر است، زنگ زدند که حالت خوب نیست، در حالی که عصر روز قبلش، حکم مرخصی از ای سی یو به بخش صادر شده بود.. می داانی خیییلی سخت بود..... نگذاشتی و انگار خدا نخواست این اضطراب را بیشتر از دو روز تحمل کنیم... گویا مقدمه ای بود برای تحمل رفتن همیشگی ات... اینگونه بود، نه؟!!

نفهمیدند حضرات مثلا دکتر چرا اینگونه اذیتی... و صد آآآآه ه ه ه !  صدای آرام نبودنمان به کجا می رسد؟!! و نهایتا علت رفتنت را بستند به چیزی که خود می گفتند مشکل جدیدت چندان از آن نیست...... و نفهمیدیم چه بر سرت آمد...

·         در باورم نمی گنجد، چگونه آن شب سنگین صبح شد تا پیکر سرد و بی جانت را بدرقه کنیم تا خانه جدید..خسته بودی نه؟!!  اما دستهای پر جراحتت دیگر زخم نبود..

کاش آن شب هرگز صبح نمی شد..

وای از دل خانم زینب.س.  شب عاشورا...

مظلومانه رفتی عزیز جان، شرمنده ی رویت تا همیشه...

دعاهایمان برای سلامتی ات ذخیره و بدرقه رفتنت شد...

حتی با رفتننت نشانمان دادی، عزیزانم دنیا بازی ای بیش نیست، جدی اش نگیرید،و تا آخر پر از سختی ست (و لقد خلقنا الانسان فی کبد)، رفتن ناگهان اتفاق می افتد حتی بدون حضور نزدیک ترین ها و حتما اتفاق می افتد(و ان الموت حق..)، یادتان نرود.......

·         در باورم نمی گنجد اینکه چه قدرتی تن نازنین و پردردت  را در خانه جدیدت گذاشت

 

·         در باورم نمی گنجد وقتی سنگها را گذاشتند و بر روی روح و جان پردردت خاک ریختند که مطمئنمان کنند دیگر نمی آیی.. خواب بود نه؟!!

امید بستم به آقا سید الشهدا...

آیا رخ در نقاب کشیدی تا عزیزانت تا ابد برای دیدار تو پرپر بزنند؟ مهربان تر از این ها بودی عزیز دل...

مهربانم  رفتنت زود مقدر شده بود، برای ما زود بود، وما ماندیم ونبودنهای تو...

کسی چه می فهمد دردهایمان را...

کاش کنارت خاک می شدیم که دنیا بی تو دیگر برایمان تیره تر از قبل است

دوست عزیزی می گفت حرفهایت مال الان است..اما بگویم

همین تازگی ها،چند وقت پیش بود به این اندیشه بودم که اگر برویم چه کسی آن دنیا حالت را می پرسد، نگرانی بود، حالا تویی... و نگرانی برطرف شد که تو هستی و منتظر...

 از این به بعد برای ملاقات بی چهره با تو باید راهی دیار رفتگان باشیم... خدایا...

دیگر کسی زنگ نمی زند حالت را بپرسد

اما

ما هر صبح و ظهر و شام به دنبال تو: سلام ای امید دور شده، حالت خوب است؟ جایت خوب است؟ دعایمان می کنی؟

جایت خییلی خالی است...چه کنیم؟!

دلتنگی هایمان، گریه های پنهانی مان، دردهایمان را به کجا ببریم...

برای صبرمان دعا کن...

نبودنت سخت است، سخت سخت  عزیزترین..رنج هایت را تنها به دوش کشیدی، تنهای تنها، خسته بودی...شرمنده ام...برایمان هر صبح و شام دعا کن.........


الهی رضا بقضائک................


  • بی قرار
۱۵
مرداد

  • بی قرار
۰۲
تیر

مثل مهمان ناخوانده هر از گاهی پشت هم نوش جان می شوند و سهمت!!!...

حوادث و اتفاقات و تغییرات، جان بر کف می آیند، روی سر هم سوار نه یکی یکی، تا حالت را جانانه بگیرند..

شاید قرار است خفن امتحان شوی شاید قرار است نشان دهی در محضرش چند مرده حلاجی، شاید قرار است تلاش کنی ظرف وجودیت بزرگ شود..... قرار نیست قرار یابی در این دنیای آخرالزمانی....

و حالا

یک چیزهایی برایت ارزش اند و یک چیزهایی برایت ارزشمند،یک جیزهایی پسندیده و یک چیزهایی ناپسندو.. ، خدشه ای وارد شود خب ناخودآگاه برایت ایجاد نگرانی می شود..نگرانی های نهان که وقتی خود را می زنی به آن راه و سعی می کنی صدایت درنیاید، به آنها فکر نکنی، دمار از روزگار خوابت در می آورد آن هم شبهای ماه مبارک

این قصه به کنار

یکی از عزیزانت حالش چند روزی به راه نیست، و بعد وقتی به دنبال کاری می روید حالش دگرگون می شود و جان ایستادن را از دست می دهد..وبعدکمی بهتر می شود، برای آن کار معطل می شوید، حالش چندان خوب نیست...سعی می کنی که راضی اش کنی فعلا این واجب را مستحب کند و مهم نیست حالا دو روز دیرتر، بالاخره رضایت می دهد، قصد خروج که می کنی باز در آسانسور آن محل حالش بد می شود و نمی تواند روی پاهایش بایستد، در وسیله برگشت هم بدتر دیگر توان نشستن ندارد، ناگهان از ماشین که پیاده می شود جلوی چشمانت قدرت تکلمش را از دست می دهد... و بعد بساط بیمارستان.....

وقتی چند ساعت حالش اصلا به راه نیست، یک حمله عصبی، و از نگرانی نمی دانی چه کنی، جز صبر و دعا و نماز و توسل...

ببارد پشت هم می بارد عین دومینو اوضاع را یکی یکی می زند زمین... خدایا...

یک اتفاق، دو اتفاق، سه اتفاق... پشت هم در یک روز، سنگین می شود....

خدا را شکر تا آخر شب به خیر می گذارد به لطفش در این ماه مبارک... همه فعلا زنده اند.. نفسی در این نگرانی ها می کشی و شکر او که به عنایتش به خیر می گذرد...

و آنگاه جدی تر می روی در این فکر که در این شرایط چه باید بکنی....باید محکم بایستی، صبر کنی، حل کنی، بگذری، رها کنی، بپذیری،و.... خدای من! راحت نیست...

همراهم هستی کریم ترین؟!

 با این همه مسئله  که امسال تحصیلی اوجش بود و همچنان ترکشهایش نصیبت می شود و روح و فکر و جسم و حتی خوابت را درگیر می کند....این را برای آن کنار بگذاری، از آن اجتناب کنی، این یکی را حل کنی، و... . نگرانی و اضطراب مضاعف را دیگر نمی پذیرد این جان... سعی می کنی با وجود اینها بایستی، با آنها زندگی کنی و بعضی را بپذیری، با بعضی مبارزه کنی، با بعضی...

ما را می بینی عظیم ترین؟

می دانیم دنیا محل قرار نیست... و لقد خلقنا الانسان فی کبد...

 

کاش جای همه این ها  اتفاقات خوبی بیفتد...

 

اللهم انی اسئلک قلیلا من کثیر مع حاجه بی الیه عظیمه و غناک عنه قدیم و هو عندی کثیر و هو علیک سهل یسیر...

اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا صلواتک علیه و اله و غیبه ولینا...

[فرازی از دعای افتتاح]


********

پ.ن:

از آن وقتها که دفتر دیجیتالی ثبت می کند تا...

  • بی قرار
۲۴
خرداد

تلفن ناشناس!

یک بار، دوبار، سه بار..اول و دومش را متوجه نشد، بار سوم برداشت

- الو، .... خانم

- ببخشید جنابعالی؟

- ....چی...

- وااای خدای من، حاج خانم شمایید؟...

 

داشت فکرش را بابت مسئله ی مهمی نظم می داد، نیم ساعت بعد باید می رفت سراغ آن کار... حالش درگیر آن مسئله بود... که تلفن زنگ زد...

مادر آقاسید...

تلفنش را نداشت، قرار بود از خانم همسایه بگیرد تا گاهی مزاحم اوقات شریفش شود.


- وظیفه من بود مادر جان من بایدخدمت شما تماس می گرفتم...


از شرمندگی نمی دانست زمین برود... از نشاط درونی نمی دانست هوا برود... از خجالت و خوشحالی مانده بود چه کند...

حالش خوب شد... روی آسمان زمین....

برادر به موقع به دادش رسید...دلگرمی حضور مادر... مادر عزیز  زنگ زده بود حالش را بپرسد در آن شرایط... خدایا....................

 

راستی تازگی ها، دل برای بودنهایتان بیشتر از پیش تنگ می شود......

شنبه 23 خرداد 94

  • بی قرار
۰۱
خرداد

اول صبحی شلوغ بود!

تب و تاب ولادت حضرت عشق.ع. شور عجیبی به فضای آرام امامزاده بخشیده بود.مناجات عظیم شعبانیه را زمزمه کرد. طبق روال همیشه قصد حیاط با صفا، تا دمی کنار برادران دوست داشتنی اش دلی صفا دهد..

از میان گلستان جمعشان آرام می گذشت، آمد کنار آشناترها،در کمال ادب از کنار سلامی داد،  

ناگهان چیزی توجه اش را به خود جلب کرد، چند ردیف جلوتر بر سر مزار آقا سید،  چند نفر آمدند و دقایقی بعد راهیه امام زاده شدند! چشم از آنها برنداشت، نتوانست از کنارشان راحت عبور کند، از وقتی با او انس گرفته بود دلش می خواست از او بداند، او که همدم لحظه های حضور در امامزاده اش شده بود، لحظات این دنیایش، هنوز از او چیزی نمی دانست، ولی مدتی است سیم اتصالش با او وصل بود، و گاهی آرام بخش لحظات سختش، هنوز آن غروب را به خاطر داشت،(خودش را رساند پیش برادر و توسلی کرد و رفت سراغ یک اتفاق..)

 چند باری سعی کرده بود از او بداند اما خبری نبود و حالا اثری یافته بود، آن هم ناب ترین، و بهتر از این نمی شد! فدای برادر...

مادر رفت به سمت ضریح و... آنگاه ارتباط برقرار شد

حدسش درست ، مادر نازنین سید بود... عزیز و دوست داشتنی، استقبالش آغوش گرم یک مادر.. الهی سلامت باشی مادر جان...

با هم گپی زدند، عجب مهربان و گشاده روی پذیرایش شده بود... پاک پاک و با صفا...صفای درونش را در کلامش می توانستی عمیق درک کنی، منتظر شنیدن بود و مادر منتظر سوال او........

پرسید و شنید...

چه شعفی بود....

تصویر مادر را انداخت در قاب عکس برادر در قلبش...

دست مریزاد مادرجان بابت تربیت الهیت، چه زیبا امانت را تحویل صاحبش دادی، خوش به سعادتت.. و بابت صبرت که نور داشت خدا بهترین اجر را عنایت کند... در حرفهایت صبرت موج می زد، از هزارها آدم این دنیا با سوادتر بودی مادرجان...

دست مریزاد آقا سید...شرمنده کردی....

این هم یادگاری مادر...خدا حفظش کند


ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون...

و زنده اید و زنده اند آنان که جان خود را در راه حضرت دوست در طبق اخلاص گذاشتند و تقدیمش کردند...

ایمان قلبی به این آیه با همین شهدا........


حواسم باشد، حواست باشد، حواسمان باشد

شهدا زنده اند، حاضرند، می بینند، می شنوند، می نگرند چه می کنیم چه می گوییم..

امام زمانشان.عج. امام زمانمان حی و حاضر ملاحظه می کنند...

خدای آنها، خدای ماها که همه جاو همیشه و هر لحظه هست،

خداایی چه می کنیم؟!!.....


بسی فراوان محتاج دعاییم،برایمان دعا کنید برادران آسمانی و زمینیم...



 

پنجشنبه 31 اردیبهشت 94

  • بی قرار
۲۴
فروردين

همیشه لازم نیست برای کمک به دیگران دنبال کارهای بزرگ و صرف هزینه های سنگین باشیم!

گاهی کسی نیاز دارد که فقط به درد دلهایش گوش جان بدهی...


  • بی قرار
۲۴
فروردين

أَوَلا یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فی‏ کُلِّ عامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ لا یَتُوبُونَ وَ لا هُمْ یَذَّکَّرُونَ

[سوره مبارکه توبه، 126]

 

آیا نمی بینند که در هر سال یک یا دوبار آزمایش می شوند،آنگاه توبه نمی کنند و متذکر نمی شوند..

 

چرا تفکر نمی کنند و عبرت نمی گیرند، با اینکه می بینند که در هر سال یک یا دوبار مورد امتحان و ابتلاء عمده واقع می شوند و در امتحان مردود شده و معصیت می کنند و آنگاه توبه نمی کنند و متذکر هم نمی شوند و اگر دراین مورد تفکر و تعقل می کردند، متنبه می شدند و وظیفه خود را تشخیص می دادند و به یقین می دانستند که استمرار این روش باعث می شود که هر سال پلیدی جدیدی برپلیدی سابقشان افزوده شود و نهایت امرشان به هلاکت دائمی و خسران ابدی منجر گردد.

 

از پیام ها و نکات این آیه که قابل تامل و تذکر است:

وجود یک یا دو آزمایش و ابتلاى عمده براى هر انسان در هر سال، جهت به خود آمدن و بازگشت از انحراف
أولا یرون أنهم یفتنون فى کل عام مرة أو مرتین


برداشت این که:

·        hصل امتحان عمومى باشد، نه مخصوص به افرادى معین

·         و ذکر منافقان به جهت عبرت نگرفتن از این برنامه عمومى مى باشد

·         به خود آمدن و توبه و بازگشت از مسیر غلط، فلسفه ای از آزمونهاى الهى


  • بی قرار