بیقرار

آخرین مطالب

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۳
مرداد

هنوز یادم هست استاد بزرگوار می گفت:

انا لله و انا الیه راجعون

   ما مال خداییم...

دو سال پیش، دو سه روز بود پدربزرگ به رحمت خدا رفته بود(خدایش بیامرزد، امروز سالگردش بود)، در این میان این روزیم شد که ما از خداییم نه، ما مال خداییم ...

و حالا

24 / 4/ 94 تلخ تلخ..

در شرایطی می نویسم که

هنوز بعد از رفتنت ای عزیزترین توان نوشتن را آنگونه که باید پیدا نکرده ام... انگار نرفتی که بازنگردی، رفتی تا حال و هوایی در سختی ها و طوفان های زیاد و تند و تیز روزگار، عوض کنی و برگردی...تا تلاطم ها کمی آرام بگیرد و...و حالا بگو چگونه باور کنم نیامدنت را........

·         هنوز در باورم نمی گنجد که بعد از این همه سختی و امیدی که داشتیم تو را دیگر درکنارمان نداشته باشیم..

·         در باورم نمی گنجد وقتی به دلیل نبودنت بگویند خدا رحمتش کند یا اول اسمت را مرحوم بگذارند، یا... ، می دانی، باورش سخت است، اذیت می شوم..

سخت بود وقتی دو صبح زود پشت هم از بیمارستان و در حالی که در ای سی یو که برایم از زندان دشمن تلخ تر است، زنگ زدند که حالت خوب نیست، در حالی که عصر روز قبلش، حکم مرخصی از ای سی یو به بخش صادر شده بود.. می داانی خیییلی سخت بود..... نگذاشتی و انگار خدا نخواست این اضطراب را بیشتر از دو روز تحمل کنیم... گویا مقدمه ای بود برای تحمل رفتن همیشگی ات... اینگونه بود، نه؟!!

نفهمیدند حضرات مثلا دکتر چرا اینگونه اذیتی... و صد آآآآه ه ه ه !  صدای آرام نبودنمان به کجا می رسد؟!! و نهایتا علت رفتنت را بستند به چیزی که خود می گفتند مشکل جدیدت چندان از آن نیست...... و نفهمیدیم چه بر سرت آمد...

·         در باورم نمی گنجد، چگونه آن شب سنگین صبح شد تا پیکر سرد و بی جانت را بدرقه کنیم تا خانه جدید..خسته بودی نه؟!!  اما دستهای پر جراحتت دیگر زخم نبود..

کاش آن شب هرگز صبح نمی شد..

وای از دل خانم زینب.س.  شب عاشورا...

مظلومانه رفتی عزیز جان، شرمنده ی رویت تا همیشه...

دعاهایمان برای سلامتی ات ذخیره و بدرقه رفتنت شد...

حتی با رفتننت نشانمان دادی، عزیزانم دنیا بازی ای بیش نیست، جدی اش نگیرید،و تا آخر پر از سختی ست (و لقد خلقنا الانسان فی کبد)، رفتن ناگهان اتفاق می افتد حتی بدون حضور نزدیک ترین ها و حتما اتفاق می افتد(و ان الموت حق..)، یادتان نرود.......

·         در باورم نمی گنجد اینکه چه قدرتی تن نازنین و پردردت  را در خانه جدیدت گذاشت

 

·         در باورم نمی گنجد وقتی سنگها را گذاشتند و بر روی روح و جان پردردت خاک ریختند که مطمئنمان کنند دیگر نمی آیی.. خواب بود نه؟!!

امید بستم به آقا سید الشهدا...

آیا رخ در نقاب کشیدی تا عزیزانت تا ابد برای دیدار تو پرپر بزنند؟ مهربان تر از این ها بودی عزیز دل...

مهربانم  رفتنت زود مقدر شده بود، برای ما زود بود، وما ماندیم ونبودنهای تو...

کسی چه می فهمد دردهایمان را...

کاش کنارت خاک می شدیم که دنیا بی تو دیگر برایمان تیره تر از قبل است

دوست عزیزی می گفت حرفهایت مال الان است..اما بگویم

همین تازگی ها،چند وقت پیش بود به این اندیشه بودم که اگر برویم چه کسی آن دنیا حالت را می پرسد، نگرانی بود، حالا تویی... و نگرانی برطرف شد که تو هستی و منتظر...

 از این به بعد برای ملاقات بی چهره با تو باید راهی دیار رفتگان باشیم... خدایا...

دیگر کسی زنگ نمی زند حالت را بپرسد

اما

ما هر صبح و ظهر و شام به دنبال تو: سلام ای امید دور شده، حالت خوب است؟ جایت خوب است؟ دعایمان می کنی؟

جایت خییلی خالی است...چه کنیم؟!

دلتنگی هایمان، گریه های پنهانی مان، دردهایمان را به کجا ببریم...

برای صبرمان دعا کن...

نبودنت سخت است، سخت سخت  عزیزترین..رنج هایت را تنها به دوش کشیدی، تنهای تنها، خسته بودی...شرمنده ام...برایمان هر صبح و شام دعا کن.........


الهی رضا بقضائک................


  • بی قرار
۱۵
مرداد

  • بی قرار