۰۸
شهریور
تو رفتهای از دست، دستم بند ِجایی نیست
من رفتهام از دست، امّید شفایی نیست
کشتی سرگردان طوفان دیدهای هستم
بعد از تو طوفان هست اما ناخدایی نیست
تو ماندهای آن سو و من این سو، میان ِما
نیلی خروشان است و اعجاز عصایی نیست...
تو رفتهای از دست، دستم بند ِجایی نیست
من رفتهام از دست، امّید شفایی نیست
کشتی سرگردان طوفان دیدهای هستم
بعد از تو طوفان هست اما ناخدایی نیست
تو ماندهای آن سو و من این سو، میان ِما
نیلی خروشان است و اعجاز عصایی نیست...
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
فاضل نظری