چقدر دلت می خواهد وقتی ادب می کنی، تمام وجودت را متوجه می کنی، روبروی امام رئوفت می ایستی و دست بر سینه می گذاری و با همه ی همه ی کوچکیت در برابر بزرگی امامت متواضعانه سلام می دهی و ابر چشمانت باران هدیه می دهد به قلبت و قصد شستن زنگارهایش را دارد،
فقط بگویی آقا جان! دلم برایتان تنگ شده بود.... فقط و فقط برای دیدنتان آمده ام نه اینکه خود آمده باشم اجازه داده اید خودم و دلم در محضرتان قرار بگیرند ببنشینند و درددل کنند....
چقدر دلت می خواهد فقط همین را از عمق جانت بگویی...
قبل از این که برسی، سنگینی چیزهایی برجانت فشار آورده، می خواهی نادیده ی شان بگیری، چشمت که به حرم امامت می افتد با وجود سنگینی بار دل، آرام می گیری، انگار روی ابرها قدم می گذاری، به دور از دغدغه های داغان کننده این دنیا، آرامش حرم احاطه ات می کند، نگاه و الطاف میزبان مهربان است این را خوب می دانی....
روبروی ضریح می ایستی خدمت امامت سلام می دهی و زیارت خاصه را می خوانی، دلت می رود سراغ درددلها و دعاها، می بینی کلکسیونی از گرفتاری ها مثل دفتری قطور جلوی چشمانت ورق می خورد، نمی شود از آنها گذشت...
اطرافیان بیمار، دوستان بیمار، مادر و پدران بیمار دوستان، سختی ها و گرفتاری های عزیزان و اطرافیان و خواهران و برادران دینی، و چه و چه...
آخر الزمان است و دنیا بی حوصله تر از آنکه چیزی درونش درست شود...
نبودنمان در محضر اماممان.عج. ما را به چه روزی انداخته...
به فدای امام رئوف چقدر صبور است و پدرانه شنوای درددلهای ما.......
عرفه شب، مهرماه 1393
ای کاش به ما اذن زیارت بدهند
آنگاه که صاحب الزمان.عج. در حرم است...
* * * * *
پ.ن:
غصه های دنیا تمامی ندارد، سر معراجی ها به داد دلت می رسی و ذره ای مهمان بارانش می کنی، از نبودن آدمهایی که الان چقدر بودنشان را نیاز است و از دست دنیایی که بیرحمانه پیش می رود و از....
زیاد دل به تنگ می آید، کاش حرم امامم.ع. همین حوالی بود، خوش به حال دل که مسافت نمی شناسد....