بیقرار

آخرین مطالب

محکم بمان - قسمت اول

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۰۳ ب.ظ

در میان تلخ و شیرین های اتفاقی سنگین، یک چیزهایی برای خودش می شود خاطره ، خاطره ای ماندگار

مرورش می کنی تا مبادا چیزی از آن در دفتر ذهنت از قلم بیفتد...

*

دوست و رفیق شفیقی مهربان، در عین سختی های خودش کنار تو قرار می گیرد، خواهر است خواهر و بسیارعزیز، غمخوار و همراه توست برای خدا

که توصیه نماز و دعاهایش می شود وسیله ی آرام جان بر روی دلواپسی ها،  تا سعی کنی به لطف لطیف ترین و عنایت حضرت مادر محکم بایستی در جای خودت و تلاش کنی در لحظاتی با رفتارت عزیزان دل نگران را آرامش بخشی... قشنگ حس می کنی حالت خوب است در برابر دلشوره های نهان و عیان دیگران،

خدا عمرش دهد وسلامتی و عافیت و عاقبت بخیری، که دل نگرانش هستم...

 *

استاد بزرگواری می شود وسیله باز تعریف انرژی....خدا را شکر در سختی هایت حضورش بوده، کمکت بوده با دعاهای خیرش با راهنمایی هایش، با همه تلاطم های روزگارش. وقتی وسط ماجرا تماس می گیری و با همه گرفتاری ها و دردهای خودش، کم هم در دسترس است گوشی اش را برمی دارد گویی منتظر خبرت بوده، حرفهایش آرامت می کند و دوباره انرژی می گیری که باز بایستی و توکل کنی وقتی دلشوره ای که اجازه نداده اند! بعد از چند ساعتی سرک بکشد به جان رنجورت، می خواهد از دیوار راست جانت بالا بیاید و حالت را در شیشه کند و لرزه بر اندامت بیندازد و توکلت را متزلزل...

خدایش حفظ کند ، سایه اش مستدام

*

معلم و استاد عزیزی که آخر از معدود بقیه عزیزان از اتفاق مطلع می شود، برای اینکه چنان عزیز است که نمی خواستی و نمی خواهی در این وانفسای دنیا نگرانی ای بیفزایی بر جان عزیزش، امااا به دعایش ایمان داری، در اوج اتفاق، دیگر نمی شود (حس کرده بودند التماس دعاهایت جور عجیبیست) دل به دریا می زنی و دلیلش را برایش می نویسی تا مخصوص، مشمول دعاهای مادرانه اش شوی، مهم تر اینکه نفر اولی است که پیگیر موضوع می شود تماس می گیرد، داغ داغ خبر را دریافت می کند زمانی که کمی خیالت راحت می شود از داستان، که بخش اولیه آن همین الان بخیر گذشته است... بودن نامرئی این چند ساعت و دعاهایش و تذکرات و توصیه های  مادرانه اش  که همیشه شامل حال شاگردش می شود (و تا قبل از حضورش در زندگی و راهی که به سوی حضرت لطیف ترین می پیمایی، اینگونه طعم واضح، محکم و راهگشای تذکرات را، از بزرگی، بر جانت نچشیده ای)، در آن خستگی چندین ساعته، حس زیبا و حلاوت جان بخشی است  که بر روح و جانت می نشیند....

خدا را شکر بابت این شاگردی، و خدا را شکر بابت بودنش.... پروردگارش پناه همه لحظه هایش و نگهدارش و نگاهدار دو سرو سبزش، سایه اش مستدام ، نشاط و اثر بخشیش همیشگی

سید معلم و همراهی که با همه ی گرفتاری هایش وسط کلاس و بعدش و... با همه ی دردهایش در این میان لحظه ای تو را و شرایط  تو را فراموش نکرده است و دعاهایش را حواله کرده است برایت، چند روز است... مادرانه... ، خدا را شکر، شکر خدا که دعای سید بزرگواری بر بال لحظه هایت جا گرفته است،

دل نگرانت است با همه ی دل نگرانی هایش... خدایش همراه لحظه هایش...

*

حکایت ها اینجا تمام نمی شود

جای دیگر را ببین که باز لطف حضرت لطیف ترین شامل حال می شود

داستان کمی آرام حکایت می شود، فعلا آرامشی نسبی بر لحظه ها حاکم می شود

بچه هایت (هفت هشت تا از جوجه های دوست داشتنی ات) ادب و نگرانی و پاکی شان را که از خدایشان ودیعه گرفته اند، در طبق می گذارند و نشانت می دهند!

نماینده شان لب می گشاید:

- خانوم! می شود چند لحظه بیایید؟

مهربانی چشمهای معصومشان را نثارت می کنند...

- خانوم! این هفته نبوده اید، مسئله ای پیش آمده؟!.....

فدای مهربانی چشم های معصومشان

توی حالهای بد ناگهانی ات می شود مرهم حتی لحظه ایه زخمهایت، لبخند می نشاند بر لبان بی جانت، حس لطیفی را بر فکرت می نشاند...

خدای کریم! عاقبتشان را ختم به خیر کن....


اادامه دارد

  • بی قرار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی