بیقرار

آخرین مطالب

۱۲ مطلب با موضوع «بچه های باصفای محله من و تو» ثبت شده است

۰۸
اسفند

چهره مظلوم دوست داشتنی، نه از باب ظاهر که درونش کلی با مهربانی با تو حرف دارد...

 

سلام بر روی ماه نورانیت...

 می دانی برای دیدارت چه لحظه شماری ای می کنم. .   .

نمیدانم میدانی جایی که تو هستی محل آرامش و آرزوی من است...

خوش به حالت، حسودیم می شود...

می دانی نامت را عشق می ورزم...زیباترین نام دنیا..آن هم چنان پسنودی گرفته باشد که نور علی نور...

می دانی این عکست کجا و آن عکس آخرت کجا...

شدید به هم ربط دارد، و شدید فاصله! با این جمع اضداد چه کنم؟!

این آخری چقدر بزرگ بزرگ شده ای بزرگ بزرگ بزرگ...

چقدر دردها، چقدر شناخت نیاز لحظه ها چقدر ریشه ها سبزت کرده اند.. قد کشیده ای نه؟! رسیده ای نه؟!  او را دیده ای نه؟!

خوشا به حال جانی که ایمانش چنان راسخ شده که معنای و مفهوم و همه ی قد ایستادگی و حفاظت را عملی نمره ی بیست بیست می شود... که می نویسند برایش بهترین عروج

(آهای دولتمردان بی خیال، ببینید ابراهیم را در میان آتش)

و من چه بیچاره بیچاره ی بیچاره ام....


دست چه ظالمی ما را از تو فاصله انداخت؟!!

نمی دانم کی و کجا و چگونه چه  گرفته ای؟

کی و کجا و چگونه دل صفا داده ای؟

 چه مشق کرده ای و کرده اند  بر فکر و قلب و عمل و روح و روانت که خریدارت شده اند آن هم با چه قیمتی .......

وقتی استاد سر کلاس از تو یاد کرد دلم باز و بیشتر پر کشید.  این شیشه عطر عجب اعجابی دارد، مست می کند، آب میدهد، بیدار می کند، امتداد می بخشد...

برایم دعا کن برادر شهیدم محمد حسین.....


منتظر دیدارت: بی قرار

 



***

پ ن: بشکند و نابود شود دستهای پلیدشان که تو را اینگونه کردند... و به عشق اربابت سید الشهدا.س. چه بویی از شیشه عطر ایشان گرفته ای...............

  • بی قرار
۲۸
آبان

خاطرات نوجوانیمان که مرور می شود، رد پای دوستیشان تا کنون امتداد چشمانت را با گلهای چشم نوازش می کشاند   و دوستش داری

امروز مهمان دو عزیزیم، دو عزیز عزیزی که بر دلهای همه ما تا همیشه جا دارد، عزیزی از عزیزانی که تا ابد زنده اند..

مهمان دو عزیزی که خاطرات مادربزرگوارشان در برنامه تلویزیونی رد اشک و مرور خاطرات تلخ و شیرین  را از ذهنم گذراند،

خاطراتی که زبان اشک را خوب خوب باز کرد و خاطراتی دیگر جای خالی بچه های با صفای محله من و تو را بر دلم تازه کرد... آن روح های مطهری که در وسعت تنگ! این دنیا نمی گنجید و اکنون در نزد پروردگارشان روزی می خورند..

جایتان خالی ست برادران و پدران شهیدم که دنیای امروز بیشتر از دیروز  به حضور باصفا و خلوص نیت و تلاش پرثمرتان نیاز دارد... کم داریمتان... دعایمان کنید

دلهای خسته ما با چشمان کم سویش نور باران می خواهد......



  • بی قرار
۱۶
شهریور

یاد برادارن نورانیمان بخیر، همان بچه های محله همیشگی من و تو، نه دیروز و امروز و فردا که تا همیشه این زمین خاکی... همان ها که مرگشان را با مدیریت زندگی و روح و فکر و عملشان به گزینه شهادت رساندند... و خدا بهترین مرگ را برایشان برگزید....همان مردان مردی که با رفتن سبزشان تلنگری ناب به من و تو زدند، همان الگوهای همیشه تاریخ نه فقط برای من و توی ایرانی، نه فقط برای من و توی مسلمان، که الگوی همیشه تاریخ بشریت برای هر کس و هر چیز در این تنگ دنیای عجیب





 وحالا بچه های محله امروز من و تو...

دنیای وارونه ای که بیشتر از قبل دارد نشان می دهد که گاهی بچه های دوست داشتنی خاکی محله و مسجد همان بچه محل های صاف و ساده و عزیز از خیلی از آشنایان نسبی و سببی و دوستان مدعی، به تو  نزدیک ترند...

در سخت ترین شرایطی که برای تو پیش آمده، حواسشان هست....

همانانی که نشانی از برادران و خواهران آن زمان دارند...

خاکیه خاکی و بی ریا... از بودنشان لذت می بری... از صافی و پاکی دلشان... از روح بلندشان... برادری و خواهریشان... الهی شکر هنوز هستند بچه های باصفا، در این وانفسای دنیا و قحطی انسانیت... هنوز امیدی هست، گمنام ترین ها بهترین ها می شوند...


 

*********************************************************************

پی نوشت:

نوشتم تا ابد ثبت بماند، به یاد برادری قایبزرگواری که در لحظات سخت و هنگامبزرگواران و به خصوص بزرگواری که تا ابد عمل خیرش در خاطرم خواهد ماند که در حال روزه و در سخت ترین شرایطمان ماند، با زبان روزه و حال بدمان سرو صورت و پای برادر را می شست، زمین را خنک می کرد تا با تمام وجودش همدردی حقیقی را عملی نشانمان دهد...

به یاد خواهران بزرگوار به ویژه خواهران گرامی ای که در سخت ترین شرایطمان کنارمان ماندند تا آراممان کنند.. تا خدا نشانمان دهد که هنوز هستند انسانهای خاکی ای که آوازه یشان در آسمان است و در زمین خاکی گمناند...

  • بی قرار
۲۴
خرداد

تلفن ناشناس!

یک بار، دوبار، سه بار..اول و دومش را متوجه نشد، بار سوم برداشت

- الو، .... خانم

- ببخشید جنابعالی؟

- ....چی...

- وااای خدای من، حاج خانم شمایید؟...

 

داشت فکرش را بابت مسئله ی مهمی نظم می داد، نیم ساعت بعد باید می رفت سراغ آن کار... حالش درگیر آن مسئله بود... که تلفن زنگ زد...

مادر آقاسید...

تلفنش را نداشت، قرار بود از خانم همسایه بگیرد تا گاهی مزاحم اوقات شریفش شود.


- وظیفه من بود مادر جان من بایدخدمت شما تماس می گرفتم...


از شرمندگی نمی دانست زمین برود... از نشاط درونی نمی دانست هوا برود... از خجالت و خوشحالی مانده بود چه کند...

حالش خوب شد... روی آسمان زمین....

برادر به موقع به دادش رسید...دلگرمی حضور مادر... مادر عزیز  زنگ زده بود حالش را بپرسد در آن شرایط... خدایا....................

 

راستی تازگی ها، دل برای بودنهایتان بیشتر از پیش تنگ می شود......

شنبه 23 خرداد 94

  • بی قرار
۰۱
خرداد

اول صبحی شلوغ بود!

تب و تاب ولادت حضرت عشق.ع. شور عجیبی به فضای آرام امامزاده بخشیده بود.مناجات عظیم شعبانیه را زمزمه کرد. طبق روال همیشه قصد حیاط با صفا، تا دمی کنار برادران دوست داشتنی اش دلی صفا دهد..

از میان گلستان جمعشان آرام می گذشت، آمد کنار آشناترها،در کمال ادب از کنار سلامی داد،  

ناگهان چیزی توجه اش را به خود جلب کرد، چند ردیف جلوتر بر سر مزار آقا سید،  چند نفر آمدند و دقایقی بعد راهیه امام زاده شدند! چشم از آنها برنداشت، نتوانست از کنارشان راحت عبور کند، از وقتی با او انس گرفته بود دلش می خواست از او بداند، او که همدم لحظه های حضور در امامزاده اش شده بود، لحظات این دنیایش، هنوز از او چیزی نمی دانست، ولی مدتی است سیم اتصالش با او وصل بود، و گاهی آرام بخش لحظات سختش، هنوز آن غروب را به خاطر داشت،(خودش را رساند پیش برادر و توسلی کرد و رفت سراغ یک اتفاق..)

 چند باری سعی کرده بود از او بداند اما خبری نبود و حالا اثری یافته بود، آن هم ناب ترین، و بهتر از این نمی شد! فدای برادر...

مادر رفت به سمت ضریح و... آنگاه ارتباط برقرار شد

حدسش درست ، مادر نازنین سید بود... عزیز و دوست داشتنی، استقبالش آغوش گرم یک مادر.. الهی سلامت باشی مادر جان...

با هم گپی زدند، عجب مهربان و گشاده روی پذیرایش شده بود... پاک پاک و با صفا...صفای درونش را در کلامش می توانستی عمیق درک کنی، منتظر شنیدن بود و مادر منتظر سوال او........

پرسید و شنید...

چه شعفی بود....

تصویر مادر را انداخت در قاب عکس برادر در قلبش...

دست مریزاد مادرجان بابت تربیت الهیت، چه زیبا امانت را تحویل صاحبش دادی، خوش به سعادتت.. و بابت صبرت که نور داشت خدا بهترین اجر را عنایت کند... در حرفهایت صبرت موج می زد، از هزارها آدم این دنیا با سوادتر بودی مادرجان...

دست مریزاد آقا سید...شرمنده کردی....

این هم یادگاری مادر...خدا حفظش کند


ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون...

و زنده اید و زنده اند آنان که جان خود را در راه حضرت دوست در طبق اخلاص گذاشتند و تقدیمش کردند...

ایمان قلبی به این آیه با همین شهدا........


حواسم باشد، حواست باشد، حواسمان باشد

شهدا زنده اند، حاضرند، می بینند، می شنوند، می نگرند چه می کنیم چه می گوییم..

امام زمانشان.عج. امام زمانمان حی و حاضر ملاحظه می کنند...

خدای آنها، خدای ماها که همه جاو همیشه و هر لحظه هست،

خداایی چه می کنیم؟!!.....


بسی فراوان محتاج دعاییم،برایمان دعا کنید برادران آسمانی و زمینیم...



 

پنجشنبه 31 اردیبهشت 94

  • بی قرار
۲۳
آبان

  • بی قرار
۰۲
آبان


بازخوانی نامه شهید سید حسین علم الهدی در اوایل سال 56 به خواهرش:


خواهر عزیز، صدیقه

پس از اهداء سلام و درود، رسیدن به فلاح را برایتان آرزو می‌کنم.

چون در آغاز قدم گذاشتن در سال جدید از شما دور بودم و نتوانستم خود را به این راضی کنم که سال نو را آغاز کنیم و در این لحظات حساس از عمر...

*****

همسنگران بزرگوار بعد از مطالعه نامه:

- پاسخ شما به شهید بزرگوار چیه؟
- چه چیزهایی از نامه شهیدسید حسین دریافت کردید؟ و بهتون توجه بیشتر داد؟

اگر مایل بودید در این دو مورد بنویسید. مشتاق خوندنش هستیم و این که از برداشت های هم بهره بگیریم و استفاده کنیم.


  • بی قرار
۰۷
مهر

دنیا رو با همه ی خوب و بدش

 با همه زندونیای ابدش

 پشت سر گذاشتن و رها شدن

 رفتن و سری توی سرا شدن

 واسشون تو بند دنیا جا نبود

 دنیا که جای پرنده ها نبود

 پشت سر گذشته های بی هدف

 پیش رو لشگر آرزو به صف

 تو بهشت آرزو گم نشدن

 آدم حسرت گندم نشدن

 وقتی موندن تو غبار زندگی

 پر کشیدن از حصار زندگی

 زنده موندن واسشون بهونه بود

 زندگی بازی بچه گونه بود

 یه صدا می خوندشون سمت خدا

 با سکوتشون رسیدن به خدا

ناصر فیض


  • بی قرار
۰۲
مهر

 * * * * *

پ.ن:

- این هم یکی از ثمرات بودن در محضر استادومعلم عزیز وگرانقدرم، سپاس از توجه دادنشون

- تصمیم عملیاتی شده ی شهیدبزرگوار که بلد نشده از نوشته های ارزشمند و صحبت های گهربارشون، چیزی که تذکر و توجه می دم اول اول اول به خودم بعد برای بچه هام، فرزندان این مرز و بوم و همه دانشجویان کشورم که بدونیم همه به لطف و عنایت الهی "می توانیم" همون طور که خیلی از بچه های محله من و تو در همین حوالی زمانی تونستند و سعادتمند شدند و سربلند هم در جنگ سخت و هم در جنگ نرم...

  • بی قرار
۱۷
مرداد

به یاد شهید عباس بابایی

و بهانه سالگرد شهادتش

[شهادت: 15 مرداد 66-روز عید قربان]



خاطره ای که هر وقت می خوانمش درسش تازه است با مروری قابل تامل و تذکر:

- تفکری عمیق

- سپاس و حمد الهی

- توجه دادن اطرافیان

- اشاره به عظمت عظیم ترین


خواهر شهید(اقدس بابایی):

پدرم، مرحوم حاج اسماعیل بابایی، باغ کوچک انگوری در شهرستان قزوین داشت. یک روز جهت برداشت محصول باغ، همراه خانواده به باغ رفته بودیم. عباس که در آن روزها نوجوانی بیش نبود، با مشاهده خوشه انگور که بر روی ساقه یکی از تاکها خودنمایی می کرد، از پدرم خواست تا لحظه ای خوشه انگور را از ساقه اش جدا نکند. در حالی که همه از خواسته او شگفت زده شده بودیم، بی درنگ رفت، وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. پس از لحظه ای به آرامی آن خوشه را چید و در سبد گذاشت. او به هنگام جدا کردن انگور از ساقه اش به ما گفت:
ـ نگاه کنید! خداوند چقدر زیبا و دیدنی دانه های انگور را در کنار هم قرار داده است! بوته انگوری که در زمستان خشک به نظر می رسد در فصل بهار چهره‌ای سبز و شاداب به خود می گیرد و میوه آن به این زیبایی رنگ آمیزی می شود. اینجاست که باید به عظمت و قدرت خداوند بی همتا پی برد.
این عادت عباس بود که هنگام خوردن انواع میوه ها آنها را به دقت نگاه می کرد و برای این کارش توجیه زیبایی داشت. او می گفت:
ـ ببینید؛ میوه ها انواع گوناگونی دارند؛ ترش، شیرین، تلخ و هر یک خاصیت هایی برای انسان دارند که هنوز بشر از درک همه آنها ناتوان است. پس ما باید بر روی نعمتهای الهی به طور عمیق فکر کنیم و از آنها سطحی نگذریم.

 

شهید بزرگوارم

تواضع چشمانت هم درس آموز است...


  • بی قرار