بیقرار

آخرین مطالب

۴۶ مطلب با موضوع «دانه دانه های انار دل» ثبت شده است

۰۷
تیر

توصیه می شود عزیزانی که گذارشان می افتد به این پست، اگر حوصله ندارند نخوانند، همین جوری است...

 

شدت اضطراب یکشنبه هفته گذشته مال من بود، حکایت ها دارد....

خدا کند که.....

یک جاهایی کم می آوری، کم می آوری! و اینجاست هم خودت را ملامت می کنی هم کمی شاید حق با تو هم باشد.. این وسط درگیر که آه خدایا! می شنوی؟! می بینی؟! نسیمی از الطافت؟!  واسمع دعایی اذا دعوتک.. و اسمع ندایی اذا نادیتک... آه خدای من، یک جاهایی هم اینقدر کم می آوری که دعا کردن هم سخت می شود و می روی در سکوت محض محو شوی....

به قول دوست جان آدمیم خب، آدم آهنی که نیستیم...

به قول استاد حال و هوای خیلی از بچه های هم سن و سالمان جای اینکه خوب باشد جای اینکه صدای شادیشان بلند باشد جای نشاط و فعالیت پرشور در حوزه های مختلف، حالشان عجیب است، بد است!!...

به قول استاد گرامی دیگری،سختی های آخر الزمان  که هی بیشتر و بیشتر می شود...

این وسط دلت برای دوران دانشجویی، دغدغه هایت، نشاط  آن دوره ها، علاقه ها، فعالیت ها حتی در شرایط سخت، کلاس استادی که، داشتی حسابی بهره می بردی و چیز یاد می گرفتی، به خاطر یک امر کمی تا قسمتی ظالمانه، از دست رفت و تلاشهایت در آن برهه زمانی به بار ننشست تا هم ادامه دهی و بهره مند و هم حالا میوه هایش را بچینی و کاربردیش کنی  و برای خیلی چیزها که بار معنویش جان می بخشید، دلت تنگ تنگ شده، خالی شده ای، حس بدی است، می خواهی حالت خوب شود... حالا که یکسری مسائل اتفاق افتاده  با فکر راحت هم سر کار نمی روی و نگرانی پشت بند لحظه هاست...

نگرانیها و مسائلی که خییلی زودتر از موعدش رسیده... حکمتش را نمی دانی.. خدا کند..

مشکل است . . .


گاهی اینقدر درگیر مشکلات می شوی که خودت، توانایی هایت همه را فراموش می کنی، یادت می رود چه بودی، چه هستی، چه می توانستی و می توانی باشی...

سر همین ها هم محکوم می شوی خیلی جاها، پشت صحنه ی تلخی هایش مال خود آدم است، باید تحملش کنی...

بغضت را ذره ذره قورت دهی و دم نزنی...


گاهی وقتها مجبور می شوی که بر روی صورت حتی این مجاز بازار هم ماسک لبخند بگذاری یا به زور لبخندبزنی که مبادا و مبادا و مبادا....

هرچند سفارش شده ایم که غمها در دل باشد و شادیها در ظاهر، اما به خدا یک جاهایی سخت سخت می شود، تلاشت بی فایده می گردد و ... وقتی سنگینی و حجمش زیاد شود خود به خود می زند بیرون...

گاهی به سرت می زند اینجا را هم بی خیال شوی، مثل چند جای دیگر که دلت می خواست بیشتر و پربارتر و بهتر پیش برود.

شاید انتهای این صفر و یک ها فقط این باشد که عرصه را برای دشمن خالی نگذاریم...  

دل و دماغ می خواهد ماندن و نوشتن که گاهی یافتن آن هم برایت می شود کار حضرت فیل!

بماند اینجاها فضای جالبی است برای تمرین نوشتن و از آنچه برایت مهم است یا دغدغه یا....هم بخوانی هم بنویسی،

و راحت نگذری و حتی فرصت کمی بپردازی به آن تا اگر مفید است عزیزان دیگر هم استفاده کنند. یا با نظرات و نقدهایشان راهی شوند برای رشد و تعالی

 
ان مع العسر یسری... انشاالله...

خدا کند رمضان فرصت بزرگ شدن ظرف آدمی شود هر چند باید قبلش مهیا می شدیم....


نمی دانم شاید مطلب ادامه داشته باشد...

  • بی قرار
۱۶
خرداد

بعضی وقتها چقدر حرف داری برای گفتن،

اما

بعضی حرفها را " نباید زد" ،  بعضی حرفها را " نباید خورد"


بیچاره دل!


چه می کشد میان این "زد" و "خورد" ...!


*****

در این میان زمانی که درون می جوشد و فوران می کند، وقتی خروجی برای سرریز شدن نمی یابد، دل مچاله ی مچاله می شود و .... ،

بیچاره دل بابت حرف های گفتنی که نگفته است.....


*****

پ.ن:
یا ارحم الراحمین اغثنا...
  • بی قرار
۱۵
خرداد

برایم از بازار بغض خوب بخرید!

 این بغضی که من دارم، هر روز می شکند!

می شکند، بی آنکه قطره ای از چشمانم بریزد!

روزی دو صد بار نابود می شوم با این بغض.....



  • بی قرار
۰۶
خرداد

شده است کاری کرده باشی با نیت، و سعی کرده باشی خالصانه باشد و سپرده باشیش به صاحبش،  و بعد یک جورهایی حرف و کنایه هایی بشنوی که چنین و چنان و  یا مبادا و ....

اینجاست که با وجود تلخیهای زیر پوستی اینها، تازه شیرینی کار قشنگ بر جانت می نشیند بدون اینکه سرش بی تاب شوی که چرا...!؟  

و اینجاست که راحت به خدا می گویی،

خدای من!

خودت می دانی و شاهد بودی، حتی اگر خودی ها هم آن گونه ببینند که شاید...!، مهم نیست، مهم و اول  و آخر کار تویی که دیده ای و می دانی


[انّ الله بَصیرٌ بالعباد]

  • بی قرار
۰۳
خرداد

آهن رباها بر چند نوعند:

میله ای، نعلی شکل، حلقه ای، کروی، ...


 


این یکی کلا باحال تر است!! صاااف در دسترس! با قدرت جذب و دفع باور نکردنی!!!

امتحانش را خوب خوب پس داده است..

لازم نیست حتی وقت بگذاری دنبالش بگردی، تمیییز خودش می آید می چسبد به وجودت..

آهنربای دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها!! یا شیک تر حساسیت ها را، دیده ای؟!

جذبش روی دوست نداشتنی ها حرف ندارد!  روی هرچه حساس بشوی

روزگار می گذارد در دامنت، سرعت نور را گذاشته است در جیب کوچک زیرین کیفش،

می شود جزئی از زندگی، آنچه نمی خواهی یا خوشت نمی آید، چنان می چسبد به جان بیچاره که گویی مثال چسبیدن بچه کوالا به مادرش!!!

(وای به روزی که چیزی را بخواهی بشود...)

هر بار که سرک می کشد لبخند را به دنبال می آورد!! دیوانه نشده ایم ها،  اگر نباشد زندگی انگار نمی تواند پیش برود...


امروز باز دچارش شدم!  :)


  • بی قرار
۱۰
ارديبهشت

در میان تلخ و شیرین های اتفاقی سنگین، یک چیزهایی برای خودش می شود خاطره ، خاطره ای ماندگار

مرورش می کنی تا مبادا چیزی از آن در دفتر ذهنت از قلم بیفتد...

*

دوست و رفیق شفیقی مهربان، در عین سختی های خودش کنار تو قرار می گیرد، خواهر است خواهر و بسیارعزیز، غمخوار و همراه توست برای خدا

که توصیه نماز و دعاهایش می شود وسیله ی آرام جان بر روی دلواپسی ها،  تا سعی کنی به لطف لطیف ترین و عنایت حضرت مادر محکم بایستی در جای خودت و تلاش کنی در لحظاتی با رفتارت عزیزان دل نگران را آرامش بخشی... قشنگ حس می کنی حالت خوب است در برابر دلشوره های نهان و عیان دیگران،

خدا عمرش دهد وسلامتی و عافیت و عاقبت بخیری، که دل نگرانش هستم...

 *

استاد بزرگواری می شود وسیله باز تعریف انرژی....خدا را شکر در سختی هایت حضورش بوده، کمکت بوده با دعاهای خیرش با راهنمایی هایش، با همه تلاطم های روزگارش. وقتی وسط ماجرا تماس می گیری و با همه گرفتاری ها و دردهای خودش، کم هم در دسترس است گوشی اش را برمی دارد گویی منتظر خبرت بوده، حرفهایش آرامت می کند و دوباره انرژی می گیری که باز بایستی و توکل کنی وقتی دلشوره ای که اجازه نداده اند! بعد از چند ساعتی سرک بکشد به جان رنجورت، می خواهد از دیوار راست جانت بالا بیاید و حالت را در شیشه کند و لرزه بر اندامت بیندازد و توکلت را متزلزل...

خدایش حفظ کند ، سایه اش مستدام

*

معلم و استاد عزیزی که آخر از معدود بقیه عزیزان از اتفاق مطلع می شود، برای اینکه چنان عزیز است که نمی خواستی و نمی خواهی در این وانفسای دنیا نگرانی ای بیفزایی بر جان عزیزش، امااا به دعایش ایمان داری، در اوج اتفاق، دیگر نمی شود (حس کرده بودند التماس دعاهایت جور عجیبیست) دل به دریا می زنی و دلیلش را برایش می نویسی تا مخصوص، مشمول دعاهای مادرانه اش شوی، مهم تر اینکه نفر اولی است که پیگیر موضوع می شود تماس می گیرد، داغ داغ خبر را دریافت می کند زمانی که کمی خیالت راحت می شود از داستان، که بخش اولیه آن همین الان بخیر گذشته است... بودن نامرئی این چند ساعت و دعاهایش و تذکرات و توصیه های  مادرانه اش  که همیشه شامل حال شاگردش می شود (و تا قبل از حضورش در زندگی و راهی که به سوی حضرت لطیف ترین می پیمایی، اینگونه طعم واضح، محکم و راهگشای تذکرات را، از بزرگی، بر جانت نچشیده ای)، در آن خستگی چندین ساعته، حس زیبا و حلاوت جان بخشی است  که بر روح و جانت می نشیند....

خدا را شکر بابت این شاگردی، و خدا را شکر بابت بودنش.... پروردگارش پناه همه لحظه هایش و نگهدارش و نگاهدار دو سرو سبزش، سایه اش مستدام ، نشاط و اثر بخشیش همیشگی

سید معلم و همراهی که با همه ی گرفتاری هایش وسط کلاس و بعدش و... با همه ی دردهایش در این میان لحظه ای تو را و شرایط  تو را فراموش نکرده است و دعاهایش را حواله کرده است برایت، چند روز است... مادرانه... ، خدا را شکر، شکر خدا که دعای سید بزرگواری بر بال لحظه هایت جا گرفته است،

دل نگرانت است با همه ی دل نگرانی هایش... خدایش همراه لحظه هایش...

*

حکایت ها اینجا تمام نمی شود

جای دیگر را ببین که باز لطف حضرت لطیف ترین شامل حال می شود

داستان کمی آرام حکایت می شود، فعلا آرامشی نسبی بر لحظه ها حاکم می شود

بچه هایت (هفت هشت تا از جوجه های دوست داشتنی ات) ادب و نگرانی و پاکی شان را که از خدایشان ودیعه گرفته اند، در طبق می گذارند و نشانت می دهند!

نماینده شان لب می گشاید:

- خانوم! می شود چند لحظه بیایید؟

مهربانی چشمهای معصومشان را نثارت می کنند...

- خانوم! این هفته نبوده اید، مسئله ای پیش آمده؟!.....

فدای مهربانی چشم های معصومشان

توی حالهای بد ناگهانی ات می شود مرهم حتی لحظه ایه زخمهایت، لبخند می نشاند بر لبان بی جانت، حس لطیفی را بر فکرت می نشاند...

خدای کریم! عاقبتشان را ختم به خیر کن....


اادامه دارد

  • بی قرار